هر چی بخوام بنویسم به خودم می گم که چی بشه ؟ مگه نمی دونیم؟
این دنیا اونقدر شلوغ شده که داریم کم کم گم می شیم و
از اینکه گم شدیم خوشحالیم چرا که فکر می کنیم به این گم شدگی میگن کلاس
! نمی خوام به این متنی که می خونید شرح بزنم چرا که همه بهتر از من می فهمید
اما کاش که این فاصله را کم کنیم!!!
و اما ماجرا این است...
کاش شهری به نام شام نبود ..کاش راه اینقدر طولانی نبود
پیش از رسیدن به شام خودت را به شمر می رسانی و می گویی:« بیا یک مردانگی در عمرت بکن»
شمر می گوید: باشد هر خواهشی کنی برآورده می کنم
با تعجب و تردید می گویی: « نگاه نامحرمان ،دختران و زنان آل الله را آزار می دهد ما را از دروازه ای وارد شام کن که خلوت تر باشدو چشم های کمتری نظاره گر کاروان باشد»
شمر پوزخندی می زند و می گوید: عجب!نگاه ها آزارتان می دهد..پس از شلوغترین دروازه شهر وارد شام می شویم ،جیران!
و برای اینکه دلت رابسوزاند می گوید خاصیت دیگری هم دارد و اینکه راهش تا دارالاماره طولانی تر است و مردم بیشتر در شهر می تواند تماشایتان کند...
سلام علی قلب زینب الصبور
.: Weblog Themes By Pichak :.